آینه بندان

ماه بالای سر تنهایی است...

۳ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

از شر خوبی : یک فتح باب بسیار کوچک

مدتی پیش یعنی چندماه قبل ، یک مصاحبه از مسعود فراستی میخواندم که نگاهی بود به کارنامه مجید مجیدی با محوریت فیلم پیامبراکرم (ص) ؛ کاری با کلیت بحث و فیلم و نظر مسعودخان ندارم . اصلا راستش را بخواهید مدتی است خیلی اعتقادی هم به حرف های جناب فراستی ندارم . 


البته بعضی بحث های ضد انتلکتی یا ضد رادیکالی ایشان بسیار خوب و به جاست ولی به  نظرم نگاه ایشان در بحث هنری ، بر خلاف ادعای فرمالیستیشان اساسا ضد فرم است ؛ اینکه محتوای بد از پس فرم خوب نمی آید اساسا تخلیط بی جایی است و تنها فرم در آن ضربه میخورد و هیچ بحث منطقی و آکادمیکی را هم نمیتوان با آن پیش برد ؛ نتیجه اش هم میشود اکتفا به اظهار نظر و بمباران اصطلاحات خودساخته یا چپانده شده در سینما یا گرته ای از کتب جامعه شناسی و فلسفه و غیره ؛ و ایضا میشود استیصال فراستی در برابر منتقد با سوادی که گول ژست مخالف خوانی ایشان را نخورد و در مواجه با نقد فیلم خوبی که با محتوایش مخالف است ولی نمیتواند به چیزی به فرمش ببندد که زیاد دیده ایم مثال هایش را از : جدایی تا ابد و یک روز و فیلمها فراوان خارجی ؛ البته یک مشکل دیگری هم در وجود فراستی هست و آن اعتماد به نفس توسعه یافته ای است که ایشان را به تحلیل های عجیب و غریب در حوزه های غریب و عجیبی میکشد. حالا این ها به کنار! ( مثلا میخواستیم از این بنده خدا نقل قول کنیم زدیم این همه تخریبش هم کردیم :).. )

اما صحبت ایشان صحبت جالبی است که اینجا تابع النعل بالنعل می آورمش : 

*  محسن آزرم : برای همین است که مثلاً صحنه‌ی آخر «بچّه‌های آسمان» دیدنی‌تر از «باران» است؟

 مسعود فراستی : صددرصد. و چه‌قدر هم چفت است با فیلم. بعضی وقت‌ها که از ناخودآگاهی به خودآگاهی می‌رسی انگار این ظرفیّت را نداری و انگار همان ناخودآگاه، همان اندازه، کار خودش را می‌کند. امّا به‌محض این‌که منِ نوعی می‌گویم این چه‌قدر خوب است و معنی‌اش چه‌قدر زیاد است، کار خراب می‌شود. من و تو به‌عنوانِ بنویس یا فیلم‌ساز به‌عنوانِ بساز اگر از شرّ بدی‌مان خلاص نشویم دخل‌مان می‌آید. از شرّ خوبی‌مان هم باید خلاص شویم. فکر کن تو یک نوشته‌ی خیلی خوب داری و خودت هم می‌دانی و همه هم گفته‌اند. مثلاً فرض کن «هامونِ» من.  ولی از شرّ خوبی‌اش هم باید خلاص شوی. اگر از شرّش خلاص نشوی درجا می‌زنی. حتّا عقب می‌روی. وقتی را به طرف می‌گویی به‌جای این‌که جلو برود عقب می‌رود. امر به فیلم‌ساز مشتبه می‌شود که لابد خبری هست. پس هر جوری بسازم درست است. جشنواره‌ای فرنگی به‌سرعت شدند مسأله‌ی مجیدی و بیش‌ترین آسیب را هم از همین‌جا دید. یک چیز دیگر هم هست که بین همه‌ی بچّه‌مسلمان‌های فیلم‌ساز بعد از انقلاب مشترک است. این‌که تا در جامعه به‌عنوان فیلم‌ساز مطرح می‌شوند محیط زیست‌شان تغییر می‌کند.می‌کند. "


 منظور از هامون من نقد معروف ایشان به فیلم هامون مهرجویی است ؛ بگذریم اساسا این حرف بسیار مهم است که باید از شر خوبی هم گذشت و بحث خود آگاه و ناخودآگاه ؛ که خیلی مواقع گریبانگیر بزرگترین هنرمندان هم میشود ، از سپهری و اخوان در ادبیات تا بسیاری دیگر در هنرهای دیگر که اگر عمری بود نمونه هایی را از شاخه های مختلف را بررسی خواهیم کرد ؛ ولی اولویت با اخوان و سپهری.

یا علی ! 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین سامانی

پشت هیچستان : تنهایی ، ماشین و چیزهای دیگر

تنهایی...

تبدیل به روزمره مان شده است . ما با تنهایی مان خو گرفته ایم ، تنهایی مان ولی خلوت نیست که احیانا جلوه ای در آن رخ دهد  ؛

تنهایی ما از جنس تفکر و تامل و در خود فرو رفتن و مکاشفه و محاکمه خویش و مناجات و با حق نشستن و ... نیست .

تنهایی ما عادت است ؛ پوچ و است و پوشالی .

تنهایی...

بالذات نه خوب است نه بد ؛ نه شیرین است و نه تلخ ؛ غذا نیست ، ظرف است . فضا است ؛ آنگونه که در جمع بودن و تنها نبودن ظرف است و فضا . می توان آن را پر کرد . اگر بخشی از تنها بودن و تنها شدن ما جبر است و در اختیار ما نیست ولی مظروف آن در اختیارات ماست . ماییم که آن را پر میکنیم ؛ خوب یا بدش پای ماست.*

نیست...

امیدی که در زمانه ی نیست انگاری و پوچی و جدایی از معنویت تنهاییمان پوچ و کرخت و هیچ نباشد . ما در تنهاییمان تخدیر میکنیم . با لایک و پست و نظر و کانال و استیکر و دابسمش ... نشئه میشویم . تا تنهایی مان را باور نکنیم ؛ تا نفهمیم تنهایی مان چقد مفلس و کرخت و کسل کننده است .

ما زمان را با شعله فضای مجازی میسوزانیم تا با دود بی خیالی اش کمی از دردهایمان کم شود . و اینک معتادیم به زمان سوزی و روشن کردن شعله شبکه های اجتماعی.


( نقاشی از : آیدین آغداشلو)

ماشین...

ما را پر توقع کرده ؛ از همه غیر از خودمان . طلبکار راندمان بیشتر ، بیشتر و بیشتر . سنجش و قضاوت روزانه ماشین ها در کارخانه ما را به این کار شرطی کرده است . برای ما که مدرنیته تنها ظاهری است ( پوسته ای بی عمق در کنار پوسته تهی شده از مغز سنت و ما گرفتار این دو صورت بی عمق ) آدم ها با ماشین اشتباه گرفته میشوند . آدم ها عوضی میشوند ، آن هم نه با کس دیگر که با ماشین . مدام به دنبال آدم هایی با راندمان بیشتریم ؛ مدام قضاوت می کنیم و مدام متوقع تر میشویم .

بی توجه به پدیده احساس ؛ بی توجه به نیاز شنیده شدن ، بی توجه به نیاز حس شدن ، بی توجه به نیاز در آغوش کشیدن و گریه کردن ؛ در دیگران و در خودمان . احیانا اگر دیگران را میشنویم ، میخواهیم شنیده شویم و چه کثیف است معامله ی بدیهی ترین نیازهای بشری.

چشم ها...

-یمان همه چیز را ماشین میبیند ؛ پیچ و مهره و روغن و دیزل ؛ و از آنجا که در فرآیند مدرنیزاسیون هم ناقصیم و ابتر و کوتوله حتی در تکنولوژی هم مفهوم نگهداری ، خدمات پس از فروش و چکاب را نفهمیدیم در کنش های اجتماعی و انسانیمان نیز بی توجهیم ؛ هپروتی و گیج ؛ رابطه هایمان ماشینی است ؛ من کارفرما تو ماشین ؛ اگر به تو توجه میکنم ، اگر تو را لایک میکنم و فالوور تو هستم میخواهم که به من توجه کنی ، لایک کنی و فالوور من شوی . تو را دوست دارم برای خودم نه برای تو ؛ برای همین همیشه از رابطه مان طلبکارم. اگر تو نشدی ماشین دیگر ؛ خوش آمدید به عصر جدید!


( فریمی از شاهکار جناب چاپلین ، عصر جدید )

نمیخواهیم ...

صدای هم را بشنویم . تکست ، تایپ ، حروف-دکمه های لمسی و غیر واقعی ، اموجی های تکراری ؛ استیکرها برای تنوع ! از هم بیزاریم ؛ از همِ انسانیمان بیزاریم . آنکه آن طرف نشسته و برای او در تلگرام و واتس آپ و ... مینویسیم ماشین است ؛ ما از او ستایش میکنیم تا ستایش شویم . او را لایک میکنیم ( به او سوخت میدهیم ) تا او ما را لایک کند و تنهاییمان را احیانا پر ( از او کار میکشیم ) ؛ نیازی به عذاب وجدان نیست آن طرف هم همین است . رابطه دو طرفه + قاعده بازی ماشینی .


ما...

وارد پست مدرنیسم شده ایم ؛ یا وضعیت پست مدرن را تجربه میکنیم . نگویید هنوز وارد مدرنیته نشدیم چگونه به پست مدرنیسم رسیدیم ؛ نه !

پست مدرنیسم آنجا ظاهر میشود که مدرنیته به تمامیت برسد ؛ به تمامیت برسد نه تمام شود ؛ نه اینکه کامل شود و به اهداف خود برسد ؛ نه!

یعنی همان مدرنیته ولو ناقص در بستر ناآماده فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی به جایی میرسد که نمیتوان آن را پیش برد و میرسیم به دیوار نا امیدی ؛ یعنی افقی را نبینیم که برای آن بکوشیم و راهی نیابیم برای عبور از این دیوار .

مدرنیته...

نیامد که فقط به ما ماشین بدهد ؛ ماشین ابزاری بود برای رسیدن به افق هایی دیگر ؛ ماشین ، ابزار  است .( جمله ای بدیهی تر از این و فهم ناشده تر از این سراغ دارید؟! ) هر چند ما به همان ماشین هم نرسیدیم . به دیوار خوردیم و اینک باید برگردیم و نگاه کنیم که کجای مسیرمان اشتباه بوده است . کجای مدرنیزاسیون را عوضی رفته ایم ؛ و اصلا چرا پا در این راه گذاشتیم ؟ اینجا یعنی پست مدرنیسم و قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد . قرار است کمی صبر کنیم و نگاه کنیم به آنچه هست:

                     ...نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم؛

                      و شب شط علیلی بود. ( کتیبه ، اخوان ثالث)



""بخشی از نوشته بالا برگرفته از کتاب اندیشه پست مدرن نوشته دکتر داوری اردکانی است.""


---------------

* پ.ن : شاعران اغلب آیینه زمان خودشان هستند ؛ تنهایی روزمره ما را میتوانید در شعر شاعران نیز ببیند:


اهل گلایه نیستم..!
باشد، برو... باشد
حلالت باد
بردی ببر دنیا و دینم را
اما بگو اینک ؛
از نو کجا پیدا کنم دیگر
تنهایی ام...
تنها رفیق سال های پیش از اینم را.

(رود خوانی ، محمد مهدی سیار )



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین سامانی

غلیواژ (1)

غلیواژ (1)



عصر جمعه بود و ابوی ما طبق عادت معهودش داشت با چند درخت دلخوش کنک حیاط ور میرفت. طبق عادت معهودتَرش هم داشت چیزکی زیر لب میخواند و در را هم کمی بیش تر از حد لازم باز گذاشته بود تا ما هم از از سرمای بهمن ماه مستفیض شویم . من نیز وسط اتاق نشمین ولو شده بودم و پشتی یزدی در زیر آرنج ها گذاشته بودم و دمر ، درس میخواندم و تخمه ای مت و مت میکردم. هر چند علی الظاهر کتاب در پیش بود و  قلم در دست ولی فکرم مدام در این طرف و آن طرف میگشت . نمیدانم در چه خیالی بودم که یک دفعه صدای بلندی از حیاط آمد و رشته خیالم را پاره کرد. راستش اگر مادرم از مطبخ داد نمیزد : «که صدای چه بود؟» و من هم نمیگفتم : «نمیدانم ،صدا از حیاط بود» و مادرم نمیگفت :« برو ببین چه بلایی سر پدرت آمده.» و من هم :« باشه ای» نمیگفتم ، حال بلند شدن و به حیاط رفتن را نداشتم! ولی از آنجایی که اصلا ما در خانواده مان از این چیزها نداریم که بزرگتری چیزی بگوید کوچکتر عمل نکند ، هیکلم را از پشتی یزدی برداشتم  تا  پشتی هم نفس راحتی بکشد . نیازی به باز کردن در هم نبود ؛ در ها بی تعارف چهارطاق باز بود ، هنوز از در بیرون نرفته بودم و دنبال دمپایی میگشتم  که دیدم پدرم بالای سرم ایستاده ، میگوید :« ببین چه برایت آوردم شازده! » دیدم که یک جانور پرنده مآبِ به غایت زشت را در دو دست گرفته است و پرهای پرنده هم از لای انگشت های بیرون زده؛ سیاه بود به شدت هم شباهت به کلاغ میبرد . ولی خب تفاوت هایی نسبی هم با کلاغ داشت . کمی کوچک تر بود و حالت نوک و چشم هایش هم متفاوت با کلاغ های معمولی  ؛ تفاوت هایش در حد مدل های سالانه خودروهای وطنی بود . دیدنی ولی ناگفتنی !



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین سامانی