همین اول کار کتاب معرفی میکنم ؛ آن هم یک کتاب شعر از یکی از بهترین شعرای روزگار ما.
شناسه:
بوی جوی مولیان ، محمدرضا شفیعی کدکنی ، نشر سخن.
توضیحات هم در ادامه مطلب!
شفیعی کدکنی را همگان میشناسند ؛ حداقل هر کسی که اندک سیری هم در عالم ادب داشته باشد ، این انسان چند وجهی را میشناسد.
بی شک ایشان هدیه خداست به ادبیات ما . محققی بی همتا ، استادی بی نظیر و از همه مهمتر در اینجا شاعری بزرگ.
م.سرشک(همان دکتر شفیعی خودمان!) بدون شک یکی از ده شاعر بزرگ زمانه ماست ؛ منظور از زمانه دوران پسا نیما ست. هر چند نیمایی های او شاخصه شعر اوست و بخشی از حافظه تاریخی-ادبی ما را نیز به خود اختصاص داده است ، ایشان در غزل و دیگر قالب ها نیز دستی بر آتش دارند.
در کوچه باغ های نشابور ( با شعرهای به یاد ماندنیِ ِ سفر بخیر : به کجا چنین شتابان / حلاج : در آینه دوباره نمایان شد / و حسرت نبرم به خواب...) به علل مختلف معروفترین دفتر شعر ایشان است.
اما در اینجا من بوی جوی مولیان را انتخاب کردم که در سال 1356 همراه با دو کتاب دیگر : از بودن و سرودن ، مثل درخت در شب باران چاپ شده است . موضوع اشعار در این کتاب مختلف است اما چیزی که برای مخاطبان جدی شعر معاصر جالب است ، یک تغییر زبانی در این کتاب است ؛ شفیعی در این کتاب از زبان نیمه اخوانی شبخوانی و فضای نیمه رمانتیک فاصله گرفته است. در اینجا شفیعی کدکنی به زبانی مختص به خود دست یافته است که ترکیبی است موفق از زبان نیمه روزمره ی فروغ و همچنین واژه ها آرکائیک و نحو ( گرامر ) ترکیبی از این دو ؛ و از همه مهم تر ابتکارات خاص خود م.سرشک در ترکیب سازی.
در محتوا نیز شفیعی باز به تاریخ سرک کشیده است و آن را شاعرانه پرورانده است ( از نام کتاب که خود ترکیبی از رودکی است نیز میتوان دریافت ) از جمله شعرهای : از محاکمه فضل الله حروفی و آواره یمگان . همچنین شعرهایی توصیفی که مهر شفیعی را بر خود دارند اگر خدا بخواهد در متنی جدا به آن خواهم پرداخت ؛ از جمله شعر فوق العاده : هویت جاری ؛ و شعرهایی با محتوایی درونی تر که سرآغاز تحولی در شعر شفیعی است: پژواک و پرسش 1 .
این کتاب را بخوانیم و آن را به هم هدیه بدهیم ؛
کتابی که بوی جوی مولیان را با عطر جنگل های یوش آمیخته است تا آن را در عصرهای دلتنگی خود بخوانیم.
از شعرهای کتاب:
پژواک
به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز.
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای ؛
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم.
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست.
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست.
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای.
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز.
صفحه کتاب در :
***
پ.ن: این هم جلد نوستالژیک کتاب!
یا علی!
فعلا.