غلیواژ (1)



عصر جمعه بود و ابوی ما طبق عادت معهودش داشت با چند درخت دلخوش کنک حیاط ور میرفت. طبق عادت معهودتَرش هم داشت چیزکی زیر لب میخواند و در را هم کمی بیش تر از حد لازم باز گذاشته بود تا ما هم از از سرمای بهمن ماه مستفیض شویم . من نیز وسط اتاق نشمین ولو شده بودم و پشتی یزدی در زیر آرنج ها گذاشته بودم و دمر ، درس میخواندم و تخمه ای مت و مت میکردم. هر چند علی الظاهر کتاب در پیش بود و  قلم در دست ولی فکرم مدام در این طرف و آن طرف میگشت . نمیدانم در چه خیالی بودم که یک دفعه صدای بلندی از حیاط آمد و رشته خیالم را پاره کرد. راستش اگر مادرم از مطبخ داد نمیزد : «که صدای چه بود؟» و من هم نمیگفتم : «نمیدانم ،صدا از حیاط بود» و مادرم نمیگفت :« برو ببین چه بلایی سر پدرت آمده.» و من هم :« باشه ای» نمیگفتم ، حال بلند شدن و به حیاط رفتن را نداشتم! ولی از آنجایی که اصلا ما در خانواده مان از این چیزها نداریم که بزرگتری چیزی بگوید کوچکتر عمل نکند ، هیکلم را از پشتی یزدی برداشتم  تا  پشتی هم نفس راحتی بکشد . نیازی به باز کردن در هم نبود ؛ در ها بی تعارف چهارطاق باز بود ، هنوز از در بیرون نرفته بودم و دنبال دمپایی میگشتم  که دیدم پدرم بالای سرم ایستاده ، میگوید :« ببین چه برایت آوردم شازده! » دیدم که یک جانور پرنده مآبِ به غایت زشت را در دو دست گرفته است و پرهای پرنده هم از لای انگشت های بیرون زده؛ سیاه بود به شدت هم شباهت به کلاغ میبرد . ولی خب تفاوت هایی نسبی هم با کلاغ داشت . کمی کوچک تر بود و حالت نوک و چشم هایش هم متفاوت با کلاغ های معمولی  ؛ تفاوت هایش در حد مدل های سالانه خودروهای وطنی بود . دیدنی ولی ناگفتنی !




گفتم:« حالا آوردیش که چه کارش کنیم؟ » گفت :« شازده ! توی حیاط بودم که دیدم چیزی از هوا با مغز به زمین خورد گفتم بیاورمش تا... حرفش را کامل نزده بود که صدای مادر حرفش را قطع کرد ، ملاقه‌ی روغنی در دستش بود و دست به کمر و با صورتی درهم ، گفت : این دیگر چیست ؟ ببرش ، ببرش .»

پدرم گفت : «چکار این بدبخت داری؟ ببین چه بامزه است!» چند قدم جلو رفت من هم از پشت سرش میامدم . پرنده را برد نزدیک مادرم ؛ مادرم گفت :« اَه اَه ، زود ببرش بیرون ! چه بوی بدی هم میدهد . یالله ».

پدرم خندید و گفت : «خانم این چه حرفی است ؟ ببین از این شازده هم تمیز تر است !»  تا آمدم در مقام دفاع از تمیزی و پاکیزگی خود چیزی بگویم خواهرم در اتاق را باز کرد و گفت : «چه خبرتان است ، مگر نمیبیند با تلفن حرف میزدم ؟»  هنوز کسی چیزی نگفته بود  که گفت : « مامان چرا بوی سوختنی می آید ؟ عه ، این را از کجا آوردید؟» پدرم گفت : «تو حیاط افتاده بود» .

من هنوز با دفاعیات طرح پاکیزه تر بودن من از این شبه کلاغ کلنجار میرفتم که مادرم به سمت آشپزخانه رفت و گفت : «من میروم پیازها را هم بزنم ، تا برگردم این اینجا نباشد .» خواهرم نزدیک تر رفت و گفت :« وای ! چقدر هم ناز است!» مادرم از مطبخ داد زد :«  ناز ، مادر پدرت بود که مُرد ...»  پدرم کمی صدایش را بالا برد و گفت : « خانم مرد یعنی چه ؟ یه باره بگو به درک رفت دیگر! اصلا با این پرنده بدبخت چیکار داری ! ببین اصلا از این شازده هم ...» گفتم : « ای بابا ! چه گیری دادید این را با من قیاس کنید. من هر روز میروم حمام میگویید نرو آب کم است ، حالا هم که هی گیر دادید میگویید کثیفی ، کثیفی.  پدرم خندید و گفت :« میخواستم بگویم ببین از این شازده هم مودب تر است! تازه اش هم تمیزی که به مرتبه حمام رفتن نیست ؛ به مراتب حمام رفتن است .» خواهرم گفت : «این اصلا چی هست ؟»  پدرم گفت : « درس هایت را همینطوری خواندی ؟ کلاغ است دیگر . » خواهرم گفت:« نه کلاغ نیست. » من هم گفتم :«  نه کلاغ نیست ؛ با کلاغ فرق دارد . » پدرم گفت : « نه پدرجان ، کلاغ است ؛ مرافعه کرده ، کتک خورده ، افتاده زمین  ، کمی کج و کوله شده . معلوم است که کلاغ است . » پدرم نشست روی زمین ، پرنده هم دستش بود و بالا پایینش میکرد ، من و  خواهرم هم نشستیم و کمی جلوتر رفتیم .خواهر گفت : «  نه این ... این چیز است .»  مادر دوباره داد زد :«  هر کوفتی که هست یالله ببریدش بیرون که خانه را بوی گندش برداشته .» . خواهرم که گویا اصلا حرف مادر را  نشنیده بود  گفت :« این چیز است ، کلیواج ! » پدرم ابروهایش در هم رفت و گفت:« چه ؟»

- چیز ببخشید غلیواج یا غلیواژ . نمیدانم دقیقا کدام ولی این از آن هاست.

پدرم گفت : خب؟

گفت: «  یک پرنده است مثل کلاغ و زاغ .» پرنده یکباره: جیغی زد . صدایش از قیافه اش هم نکره تر نخراشیده تر . احتمالا اینگونه  اعتراضش را اعلام کرد. پدرم گفت: «خب ، دیگر چه؟» خواهرم گفت :« والله چیزی که من میدانم این است که اینها یکسال نرند ، یکسال ماده».

پدرم گفت : «ها؟ یعنی چه ؟» گفت:« همین دیگر .» گفتم : «مگر میشود ؟»  مادرم که انگار تمام مدت حواسش اینجا بود ، با همان قاشق که روغنی تر هم شده بود ، آمد به نشمین گفت :« اوی اوی ، نشنوم از این حرف های خاک بر سری توی خانواده ما بزنید. مگر نگفتم ببر این کوفتی را هر  قبرستانی که بود  ؛ چقدر هم زشت است و همانجا نشست.»

خواهرم گفت :« فکر کنم شش ماه یکبار عوض میشوند نمیدانم دقیق .» پدرم پرنده را براندازی کرد به گمانم خواست ببیند الان نر است یا ماده . در همان حال خندید و گفت : «عجب ! ما فکر میکردیم این حیوانات هر چه دارند ریا و دورویی در کارشان نیست . مادر گفت : «یا این را میبرید یا...

***

از همان روز غلیواژ به واژه های خانوادگی مان اضافه شد . چون ما که از این واژه های خاک بر سری در خانه مان نداشتیم ! ولی در این زمانه تزویر و دورویی همه جا هست. نه؟

شازده گفت : به یک حساب داریم همه غلیواژ میشویم !

25 بهمن 94

شیراز